قول داده بودم. گفته بودم اگر ستارههایی که برای جمع کردن اسباب بازیهای اتاقت میگیری، بیشتر از بیست تا شد، میرویم آن مغازه پاستیل فروشی که کلی شکلات و عروسک و چیزهای هیجان انگیز دیگر دارد. حالا ایستادهایم دوتایی رو به ویترین مغازه. یک عروسک ملودی بزرگ نشسته وسط بستههای مارشمالو و پاستیل و آبنبات چوبی. با پیراهن صورتی چین دار و چشمهای بزرگ خندان. دختر پنج سالهام به نجیبانهترین شکل ممکن ایستاده رو به شیشه و دارد با اشتیاق به شخصیت محبوبش نگاه میکند.
میگوید: «می بینی مامان؟ یه ملودی بزرگ» و من از اضطراب جمله بعدی دلشوره میگیرم. از اینکه بخواهد آن را داشته باشد و من لازم باشد بگردم توی صندوقچه خلاقیت هایم تا هر جوابی بدهم جز اینکه:، چون پول زیادی میخواهد، نمیخریم. اتیکت دو میلیون وهفتصدهزارتومنی که از گوش ملودی آویزان است، رقم عجیب وغریبی نیست.
پول دوبار میوه فروشی رفتن است. پول دو دست لباس معمولی است؛ اما نمیخواهم از این سن وسال با مفهوم محدودیت آشنا شود. دنیای پنج سالگی بچهها سرشار از ممکن هاست. نمیخواهم فکر کند خیلی چیزها کم است. میگویم: «آره قشنگه. شاید یه روز برای یک مناسبت مهم بخریمش. مثلا تولدت» و میخندد و قبول میکند و آخرش با یک کوکی کیتی صورتی از مغازه بیرون میآییم.
به باقی مانده حسابم نگاه میکنم. میشد امشب ملودی با ما به خانه میآمد؛ اما فکر میکنم به کاپشنی که باید برای زمستان امسال بخریم. خودم را جمع وجور میکنم. شب، وقتی مینشیند پای کارتون مورد علاقه اش و کوکی کیتی اش را آرام آرام میخورد، قسط وام خانگی را کارت به کارت میکنم. گاهی برمی گردد نگاهم میکند و لبخند میزند. او با یک کوکی کوچک بیسکوییتی خوش حال است و من فکر میکنم تا چندسالگی میتواند با این چیزهای کوچک لبخند بزند.
تقویمها به سرعت در سرم ورق میخورند و من از وحشت عبور از نوجوانی و رسیدن به سن وسال استقلال او میترسم. وقتی هم سن او بودم، هیچ وحشتی از آینده نداشتم؛ میدانستم آب هست، هوا هست، خاک و جنگل و دریا هست.
فکر میکردم هیچ چیز تمام نمیشود، الا عمر آدمها که آن هم فقط برای پیرزنها و پیرمردهاست؛ اما دخترم هر روز دارد از کنار اخبار آلودگی هوا و جیره بندی آب و آمادگی نظامی برای احتمال وقوع هرگونه تحرکات نظامی میگذرد و چشمش به دهان من است. من برای او، امنترین منبع خبری جهانم. من موثقترین اخبار را برایش مخابره میکنم.
او به اعتماد من، روی کاغذ نقاشی اش خانه و خورشید و دریا و رنگین کمان میکشد و کاری به اخبار شبکه خبر ندارد. میداند مامان و بابا همیشه پول دارند، فقط هنوز وقتش نرسیده ملودی بزرگ و دوچرخه صورتی و سفر ناگهانی به دریا را داشته باشد.
او میداند زمستان که برسد، حتما برف میبارد و باران همین نزدیکی هاست که از راه برسد و او با چتر بزرگ ارغوانی اش برود زیر سقف آسمان. او نمیداند ما برخلاف نسل پدربزرگ و مادربزرگش، هنوز هیچ برنامه روشنی برای خانه دارشدن نداریم و بابت خریدن یکی از آن ماشینهای قرمزی که آن روز توی خیابان با دست نشان داد، باید خیلی بیشتر از اینها پول دربیاوریم تا بتوانیم چند مدل پایین ترش را بخریم.
او فکر میکند ما فکر همه چیز را کردهایم و من احساس میکنم این روزها، در بحبوحه گذر از این سربالایی نفس گیر گِل آلود، آنچه بیش از همه رمقم را گرفته، تظاهر به این است که «همه چیز روبه راه است دخترم!» درحالی که مدت هاست هیچ چیزی تحت کنترل ما نیست. آن قدر که دیگر حتی اخبار دلار را رصد نمیکنم.
کاری به قیمت روز ماشینها ندارم. نمیدانم خانهها در هر نقطه شهر به متری چندمیلیون رسیده است. من فقط دارم تقلا میکنم روزها را جوری به شب برسانیم که آب توی دل دخترم تکان نخورد و فکر کند میتواند برای تولد شش سالگی اش آن ملودی بزرگ زیبا را داشته باشد. امید، تنها چیزی است که برای بخشیدن به او پول نمیخواهد.
کاش کسی هم پیدا میشد میایستاد کنار نسل بلاتکلیف ما و میگفت آن خانه و ماشین را میخری، خیلی زود، شاید یکی از همین مناسبتهای مهم پیش رو؛ مثلا تولدت.